کاغذ پاره های کاهی

اگر روزی آمدی و دیدی که ننوشته ام ، شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .

کاغذ پاره های کاهی

اگر روزی آمدی و دیدی که ننوشته ام ، شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .

انحطاط

. . . با خودم که فکر میکنم می بینم عوامل انحطاط یک انسان چند تا چیزه . حسد ، آز ، کینه ، بخل ، غرور . . . این همه ی گناهانه . حتی اگر کافری از این ها نباش . اون وقت همیشه خوشبختی !

شعر

وقتی گریبان عدم بادست خلقت میدرید

وقتی ابد چشم تو را  پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها میکشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم میچشید

                      من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

                      چیزی نمیدانم ازین دیوانگی یا عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

                   من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

                   چیزی نمیدانم ازین دیوانگی یا عاقلی . . .

 

   ترانه فیلم ، مدار صفر درجه ، با صدای علیرضا قربانی شعر از افشین ید الهی

عشق

ای مهر و الفت جوانی که آنقدر زود ناپدید گشتید .

     شما سپیده دم روح و قلب ما هستید

ای وجد و حال شگفتی آفرین . . .

                     دلهای کودکانه ما را بربایید

و آنگاه که شامگاه زندگی با درد و رنج فرا میرسد

 دیگر بار

         روح مبهوت مارا شیفته و سر مست سازید . . .

؛ از اشعار ویکتور هوگو نویسنده بینوایان ؛

مرد باونی

این بهاره یا زمستون باز یه سال قهوه یی

میز و انتظار و ساعت یه زوال قهوه یی

آسمون خرد و شیکسته ریخته روی شونه هام

با ستاره های خواموش با هلال قهوه یی

میریزه روی لباسم رنگ رویای لبات

چشای میشی روشن طعم فال قهوه یی

پنجره پر از غبار، نرسیدن به حیاط

طعم بوسه های شیشه گس و کال قهوه یی

من همون چشمه ی پاکم که گل آلود توه

میتونی من و بخونی یه زلال قهوه یی

پیچیده تو ذهن کوچه مث سر گیجه ی باد

مرد و بارونی و بارون با یه شال قهوه یی

اگه آفتابم بتابه بعد این بارون پیر

میمونه از من خاکی یه سفال قهوه یی

یه سلام گرم آبی یه خدا حافظ سرد

یه جواب بی ترحم یه سوال قهوه یی

مونده از تموم دستات این دو رنگی نجیب

یه خیال آسمونی یه محال قهوه یی

سلام یعنی برای همیشه خدا حافظ!

تکلیف تمام ترانه های من

از همین اول بسم الله بوسه معلوم است

سلام، یعنی خدا حافظ !

خدا حافظ جای خالی بعد از من غریب

خدا حافظ سلام آبی امن آسوده

ستاره ی از شب گریخته ی همروز من ،

عزیز هنوز من . . . خدا حافظ!

همین که گفتم !

دیگر به هیچ پرسشی

پاسخ نمیدهم !

 

هی بی قرار !

نگران کدام اشتباه کوچک بی هوا

تو از نگاه چپ چپ شب می ترسی ؟

ما پیش از پسین هر انتظاری حتما

کبوتران رفته از اینجا را

به رویای خوش ترین خبر فرا خواهیم خواند .

 

من . . . ترانه ها و

تو . . . بوسه ها و

شب . . . سینه ریز روشنش را گرو خواهد گذاشت ،

تا دیگر هیچ اشاره یا علامتی از بن بست آسمان نماند .

راه باز . . . ، جاده روشن و

همسفر فراوان است .

بر میگردیم

نگاه میکنیم

امیدوار به آواز آدمی . . . !

آیا شفای این صبح ساکت غمگین

بی خواب آخرین ستاره میسر نیست ؟

همیشه همین قدم های نخستین رفتن است

که راز آن آخرین منزل رسیدن را رقم می زند .

 

کم نیستند کسانی

که با پاره ی سنگی در مشت بسته ی باد

گمان میکنند کبوتری تشنه به جانب چشمه میبرند ،

اما من و کبوتر و چشمه گول نخواهیم خورد

ما خواب خوشی از احوال آدمی دیده ایم .

 

از این پیشتر نیز

فال غریب ستاره هم با ما

از همین اتفاق عجیب گفته بود .

ما نزدیک آینه نشستیم و شب شکست و

خبر از مسافر خوش قول بوسه رسید ،

رسید همین نزدیکی ها

که صبح یک جمعه ی شریف

از خواب روشن دریا باز خواهیم گشت .

همه چیز درست خواهد شد

و شب تاریک نیز از چراغ ترک خورده عذر خواهد خواست .

همین برای سر آغاز روز به او رسیدن کافی است .

 

سلام . . . !

سلام یعنی خدا حافظ !

خداحافظ اولین بوسه های بی اختیار

کوچه های تنگ آشتی کنان دلواپس

عصر قشنگ صمیمی

ماه معطر اطلسی های اینقدی، . . . خدا حافظ !

 

 سلام ، سهم کوچک من از وسعت سادگی !

سایه نشین آب و همپیاله ی تشنگی ، سلام ،

سلام ، اولاد اولین بوسه از شرم گل و گونه های حلال ،

سلام ، ستاره ی از شب گریخته ی همروز من ،

عزیز همیشه و هنوز من . . . سلام !

                            سید علی صالحی از کتاب ؛ نان و شراب و قصیده ؛

 اتفاقی افتاده که مرا یاد این شعر انداخته . شاید این اتفاق برای تو هم افتاده باشد .پس به آنکه دیگر نیست بگو سلام !

 

دارم دیر میشوم

وقتی که نیستی ز خودم سیر می شوم      مثل غروب جمعه دلگیر می شوم

هر روز یک خرابه به دوشم کشیده است      هر شب به ذوق دست تو تعمیر می شوم

مرد غریبه ییست که از خویش میرمد          وقتی به ذهن آینه تصویر می شوم

دیوانه،گیج،گمشده ،عاشق،حواس پرت      اینطور پیش جامعه تعبییر می شوم

از یک غرور محض به اشباع می رسم        وقتی به جرم عشق تو تحقیر می شوم

یخ بست سینه ام ،کمکم کن ای آفتاب      دارم در انتظار تو تبخیر می شوم

ای بی هراس تکیه به فردا مکن که من      کم کم برای دیدن تو دیر می شوم

                                                                           سید حسین حسینی نژاد

                                                                         از کتاب؛ دارم دیر می شوم؛

ژاکتم کو

بی تو خاکستری تر از زردم      ژاکتم کو چقدر دلسردم

از خودم مثل برگ می ریزم        مثل بادی که سرد و ولگردم

خواب این روز را نمی دیدم      فکر این روز را نمی کردم

گردن  قسمتم  بیندازم         یا بگویم خودم خطا کردم

کاش هرگزتو رانمی دیدم      حال از تو چگونه بر گردم

                                                                        سید حسین حسینی نژاد

                                                                        از کتاب ؛ دارم دیر میشوم؛

سایه ام را دوست ندارم . شاید به این خاطر که مرا تقلید میکند ! مشکل اینجاست که نور را دوست دارم . من نور را میپرستم . باید همیشه روبری نور راه بروم که سایه ام را نبینم .

ترانه

یه ضمیر بی مخاطب یه تلنگر زبونی

یه سوال بی جوابه منی که . . . خودت میدونی

تو مگه منی که با من ـ من بی تو بی مخاطب ـ

می شینی و می نویسی ، گاهی هم غزل میخونی

کلی ماجرا نوشتن از منی که بی تو مونده

واسه قصه های کرسی تو یه جمع خودمونی

فاصله فاصله اس اما بعضی وقتا خیلی دوره

مث من روی زمین و یه خدای آسمونی

خیلی طول کشید که حالا من و تو به هم رسیدیم

من شدم تو که خیالی تو شدی من درونی 

بعد از این من تو با هم یه ضمیر تازه هستیم

واسه ماجرای بعدی میدونم پیشم می مونی

 

ترانه

آسمون مثل منه توی دلش غصه داره    حرفای ابری داره وقتشه بارون بباره

آسمون مثل منه فکر به دریا زدنه           چشای آبی تو وسعت دریای منه

می شینم دونه دونه حرفامو بارون میکنم    دل دل نازکا رو با گریه هام خون می کنم

می شینی شرشر بارون و تماشا میکنی     چشای خیس من و غرق تمنا می کنی

 

این که من مینویسم ، از آن است که باید بنویسم . کسی مثل من آنطور که مینویسد زندگی میکند و آنطور که نوشته است می میرد . به هر حال اگر روزی آمدی و دیدی ننوشته ام شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .    .

یادگاری برای خدا .

تا می افتد نگاه خدا     روی احساس و تردید ما

می سپاری به آغوش باد    گیسوان سراسیمه را

با تپش های احساس من    در سراسیمگی ها بیا

روی لب های سردم بریز        آتش بوسه های وفا

تا ز گیسوی در باد تو      یادگاری بچیند خدا

گردشگری

 

کی گفته کی شنیده . همه میگن و همه شنیدن . کسی ندیده . هر کی هم میگه یه در میون و نصفه نیمه سینه به سینه زبون به زبون واسه ش نقل کردن که چطور شد که اصحاب کهف لحاف تشک ها رو روی کولشون انداختن و سگشون دنبالشون راه افتاد و یه دفعه از غار تمثیلی افلاطونی سر در آوردند و سال ها گذشت ، که یه شب میرفندرسکی توی جمع قوم و خویش هاش که داشتند قصه های مثنوی مولوی جلال الدین رو با آب و تاب واسه هم تعریف میکردند نشست و از قول اشراقیون گفت ، چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی / صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی .

 القصه اصحاب کهف سگشون رو جلوی در غار بستند و لحاف تشک ها رو پهن کردند و تخت گرفتند خوابیدند . هفت هشت ده تا پادشاه  قد و نیم قد رو خواب دیدن و بعد سیصد و اندی سال که بلند شدند و خستگی در کردند ، یکیشون رفت که با یه سکه ی عهد دقیانوسی غذا بخره ، یکی دیگه شون با یه سکه ی عهد دقیانوسی دیگه شیر یا خط کرد و خط اومد . زبون که استخون نداره ، هر چی دلش میخواد میگه . اینطوری که راویان اخباروطوطیان شکرشکن شیرین گفتار روایت میکنن و دو نفر توی یه خرابه میشینند و تخته نرد بازی میکنند ، یکیشون تاس می ریزه جفت شیش میاد .

روایت ها سینه به سینه نقل میشه شاه نومه میشه ، شاه نومه رو کلیله واسه دمنه تعریف میکنه چی میشه چطور میشه که یه دفعه خاله سوسکه ، نه ، خاله قزی چادر یزی راه همدون روپیش میگیره ، یه سری هم به غار علی صدر میزنه فاتحه یی به روح اصحاب کهف میفرسته ، بعد که توی غار قایق سواری میکنه تازه میفهمه که اصحاب کهف جایی نخوابیدن که آب زیرشون بره . بیشتر که فکر میکنه ربط غار تمثیلی افلاطونی رو با بهترین جاذبه های گردشگری دنیا میفهمه . شاید یه راوی پیدا بشه و روایت بکنه که چطور شد که پیرزن باکدو قل قله زن ، چرخید و چرخید و چرخید و یه دفعه خورد به یه ستون سنگی که هنوز وسط خرابه های آپادانا سر پا مونده . بعد واسه خاله سوسکه و کلیله و دمنه تعریف میکنه که گردشگری به کشور گشایی اسکندر مقدونی هم  ربط داشته اسکندر هم شاگرد ارسطو بوده ارسطو هم شاگرد افلاطون . پیرزن که اینا رو میگه ، اون دونفری که توی خرابه ها نشسته اند و تخته نرد بازی میکنند میپرسند چی شده ، پیرزن قصه رو واسه اونا هم تعریف میکنه . میگن، این قصه که سر و ته نداره . . .   .

 خاله قزی میگه ، سر داره از غار اصحاب کهف شروع میشه .

 دمنه میگه ، تهش هم اینجا تو این خرابه ها تموم میشه .

 میگن ، ما که چیزی نفهمیدیم .

کلیله میگه ، آخه درود گری کار بوزینه نیست .

میگن  ، حالا چرا فحش میدی . . .  .

- من که فحش ندادم . . . ضرب المثله ، متله ، همه میگن   

- همه میگن که میگن ، تو اگه ندیدی نگو .

- همه میگن و همه شنیدن ، کسی ندیده ، هر کی هم میگه یه در میون و نصفه نیمه ، سینه به سینه زبون به زبون واسه ش نقل کردن که . . .  .

- بسه نمیخواد قصه رو از اول شروع کنی .

پیرزن میگه ، ولی تو نمیری این قصه سر و ته داشته باشه یا نداشته باشه قشنگه . . . تو نمیری نشونه ی عجیبی از قدرت خداست . 

- بر منکرش لعنت .  

همه میگن ، بیشمار . . .

- ولی تو نمیری جایی نرین قصه هنوز تموم نشده . . .

شیر یا خط میکنن و خط میاد . خط میشه هندسه . هندسه از مریخ سر در میاره . اسکندر مقدونی میفهمه که مریخ یه سیاره س که خاک سرخی داره نه الهه جنگ روم باستان که سرزمین اصحاب کهفه . اونی که رفته با سکه های عهد دقیانوسی غذا بخره تازه میفهمه که اون هفت هشت ده تا پادشاهی که خواب دیده راست بوده و مردم چه خاکی به سردقیانوس و نوه نتیجه ها و نبیره هاش ریخته اند . بعد از اون راویان اخبار کلی قلم فرسایی کردند و کاغذ سیاه کردند و اینطوری مثنوی هفتاد من کاغذ نوشتند . ولی مولوی جلاالدین ، رک و پوسکنده زود سر و ته قضیه رو هم آورد و چند تا قصه ی قشنگ نوشت که یه شب میر فندرسکی از زبون قوم خویش هاش شنید . گقته بودم که تو جمع قوم و خویش هاش چی گفته بود .اما اون حرف رو وقتی زد که فهمید اصحاب کهف همونطور گشنه و تشنه توی غار مردند . فهمیدند که مردن توی غار تمثیلی افلاطونی یعنی چی . ولی خاله قزی وقتی به قندیل های آهکی سقف غارعلی صدر نیگا کرد ، ترسید که یه وقت یکیشون کنده بشه و مث سنگ ترازوی بقال بخوره تو سرش ، بدو بدو از غار اومد بیرون ، اومد پیش پیرزن با کدو قل قله زن .

- تو نمیری وقت وقت رفتنه ... یا الله کدو قل بدین میخوام برم .

همه میگن ، آی کدوی قل قله زن / دوری بزن چرخی بزن ... کدو قل میخوره و میره . خاله قزی میگه حالا که وقت وقت رفتنه من هم میرم .

همه میگن ، خاله قزی چادر یزی / پیرن گلی کفش قرمزی کجا میری ... خاله قزی پشت چشم نازک میکنه و چادرش رو توی صورتش میکشه و با دست نگه میداره و میگه ، میروم به همدون / شو کنم به رمضون / نون گندم بخورم منت مردم نبرم ... کلیله و دمنه هوای جنگل به سرشون میافته و فیلشون یاد هندستون میکنه . اون دو نفر هم تخته نرد رو زیر بقلشون میزنن و میرن توی خرابه ...

-  خاله قزی وقتی رسیدی همدون یه سری هم به غار تمثیلی افلاطونی بزن یه فاتحه یی به روح اصحاب کهف بفرست .

      

خرابه

بعد از ظهر یک روز تابستان. پنج - شش تا بچه دوان دوان آمدند جلوی مغازه ی ضایعاتی حاج رسول و نفس نفس زنان گفتند : حاج رسول. حاج رسول بیا ... توی خرابه یه بچه ی کوچیک مرده . حاج رسول که توی مغازه اش روی صندلی رنگ و رو رفته یی نشسته بود   وبه تل ضایعات فلزی نگاه میکرد سرآسیمه شد .

- کی بوده ... بچه ی کیه                                                                      

- نمیدونیم ... خیلی کوچیکه . ازین بچه هاست که تازه دنیا اومده ... پلیس هم اومده . گفتند بیایم شما رو خبر کنیم .

- کجاست ...  .

- توی خرابه اون ور خط قطار.

حاج رسول در مغازه را قفل کرد و دنبال بچه ها راه افتاد . یک ماشین پلیس  با چراغ گردان خاموش جلوی خرابه ایستاده بود و دو افسر و دو سرباز توی خرابه بودند . خرابه نبود . زمینی بود که هنوز ساخته نشده بود . دورش را دیوار کشیده بودند که با مرور زمان فرسوده شده بود بعضی از آجرهایش ریخته بودند . چند نفر از جوان های محل و زن هایی که چادربه سرداشتند جمع شده بودند و به جنازه نوزاد با اکراه  نگاه میکردند . یکی از بچه ها جلو دوید - حاج رسول من اول پیداش کردم ... داشتیم بازی میکردیم ...  من همه رو خبر کردم ... سگا کشتنش ... یه خورده ش رو هم خوردن . یکی از افسرها جلو آمد با حاج رسول دست داد .

- ما فرستادیم دنبال شما

- میدونید بچه ی کی بوده . ننه باباش کین ...

- نه حاجی آقا . به  همین دلیل فرستادیم دنبال شما... گذاشتنش سر راه. حالا واسه چی و چرا نمیدونیم . نوزاده . هنوز بند نافش رو شکمشه . سرو صورتش رو سگا خوردن . از نظر ما فقط یه تیکه گوشته . گفتیم شما با مسایل شرعی آشناترید . ببریدش یه جا خاکش کنید . هر چی بوده آدم بوده . حاج رسول به علامت تایید سر تکان داد .

- پس با ما امری ندارید ... .

ماشین پلیس که رفت پسر بچه یی که اولین نفر نوزاد مرده را دیده بود هنوز ایستاده بود نگاه میکرد . انگار منتظر جایزه بود . حاجی گفت : بدو برو یه بیل با یه سطل آب بیار . پسر رفت و با یکی دیگرازبچه برگشت . حاج رسول به نوزاد مرده نگاه کرد . سگها صورت و پهلویش را خورده بودند . طوری که اگر از پایش میگرفتی بدنش دو تکه میشد . پسر بود . حاج رسول با همان سطل آب بدنش را غسل داد . اگر همان جا خاکش میکرد ممکن بود بچه ها از سر کنجکاوی بیرون بیاورندش . جنازه را با بیل برداشت وبه بچه ها و کسانی که آنجا بودند گفت : کسی دنبال من نیاد ... میخوام ببرم یه جا خاکش کنم...

زن ها و جوان ها رفتند اما بچه ها این پا و آن پا میکرد . دوست داشتند باز هم تماشا کنند . حاج رسول گفت یاالله دیگه چی رو میخواین تماشا کنید . بعد به جنازه ی نوزاد نگاه کرد . با خودش فکر کرد چرا ننه باباش بچه ی معصوم رو گذاشتن سر راه ... شاید ولد زنا بوده نخواستن صداش در بیاد ... شاید هم از سر ناچاری گذاشتنش تو خرابه . حاج رسول به خرابه و مردمی که برای تماشا در آن جمع شده بودند و آرام آرام میرفتند  نگاه کرد . آفتاب به شدت می تابید عرق روی پیشانیش را پاک کرد . دوباره فکر کرد شاید اصلا مرده به دنیا اومده .

فاصله ها شبیه رنگ

 

 

قدش بلنده . بلند نه خیلی بلنده . اصلا درازه . وقتی راه میره سرش به سقف اتاق کشیده میشه و خط سیاهی به جا میذاره . جلوی پنجره ایستاده و به رنگ مات روی شیشه نگاه میکنه . به رنگ مات نه ، به عکس خودش که توی شیشه افتاده نگاه میکنه . ناخن انگشت اشاره ش رو روی شیشه میکشه ؛ سعی میکنه عکس خودش رو دربیاره ولی نمیشه ؛ نمیتونه . مادر پنجره ها رو چفت کرده و روی شیشه رو رنگ مات مالیده . طوری که بیرون هیچ چیز پیدا نیست . فقط گاه به گاه می شنوی یکی از بیرون داد میزنه ؛ میخریم ، میخریم ، خریداریم . روی دیوار پر است از تابلوهای نقاشی مادر . از پایین تا بالا . طوری که روی دیوارها هیچ جای خالی باقی نمونده . ولی توی تابلو ها چیزی نیست ، نقش و نگاری نیست . پسر همه رو از توی تابلو ها جمع کرده و برده . درخت ها ، دریا ها ، کلبه های جنگلی و خوشه های گندم و ... . اسلیمی های روی فرش و حتی خط های سیاه روی سقف رو هم جمع میکنه می بره .

         مادر گوشه اتاق روی چهار پایه ی کوتاهی نشسته و روی بوم نقاشی تازه یی میکشه . دامنش از لبه ی چهار پایه آویزونه  و روی  زمین پهن شده . روش نقش یه گل بزرگ ، برگ هاش رو باز کرده و خود نمایی میکنه . انگار میخنده . گاه گاهی هم که مادر روی چهار پایه جا به جا میشه  و دامنش موج ور میداره ، انگار گل برگ هاش رو جمع میکنه و غنچه میشه و بعد دوباره باز میشه . مادر از پسر می ترسه . ازش بدش می آد . چون نقاشی ها ش رو می بره . هرچی تا حالا کشیده برده .

-  می خریم ، می خریم ، خریداریم  .  .  .    .     

صدای خش خش کشیده شدن سر به سقف می آد . پسر به سمت تابلو های  نقاشی روی دیوار می ره . چند تا نقش و نگار مختصر توی تابلو ها جا مونده . چند تا گل پژمرده و برگ های پلاسیده و رنگ و . . .  . اون ها رو هم از توی تابلو ها جمع میکنه و توی کیف جیبیش میزاره  و مشغول جمع کردن خط های سیاه روی سقف میشه . به این بهونه به مادر و تابلو ی نقاشیش نزدیک میشه . مادر زیر چشمی پسر رو می پاد . دستش رو می خونه  و قبل از اینکه به تابلو نزدیک بشه ، با خشم نگاهش میکنه و جیغ میکشه ؛ چی میخوای . . . دامنش موج ور می داره و گل غنچه میشه . پسر چیزی نمی گه .  فقط  شونه بالا می ا ندازه و ابرو بالا می اندازه . دوباره جیغ میکشه ؛ بهش دست نزنی ها . . . و از روی چهار پایه بلند می شه و جلوی پسر می ایسته . پسر یه قدم عقب میره . مادر برای اینکه به صورت پسر نگاه کنه سرش رو کاملا بالا نگه داشته . گل غنچه می مونه ؛ برو پی کارت . . . بهش دست نزنی ها . . . نمیذارم ببریش . . . واسه چی می بری . . . کجا می بری . . . به کی می دی  . . . برو پی کارت . پسر توی چشم های خشمگین مادر زل زده  و فقط شونه بالا می اندازه .

-         می خریم ، می خریم ، خریداریم .   

پسر یه قدم جلو می آد . توی دل مادر خالی میشه . می ترسه . پسر رو هل میده ولی زورش نمی رسه . جیغ می کشه ، برو عقب . . .  و با مشت پسر رو میزنه .  دستش محکم به قلاب کمربند  پسرمی خوره و خیلی درد می گیره . مادر به خودش می پیچه و روی زمین می شینه . گل دامنش باز میشه و میخنده . پسر سرآسیمه کنار مادر می شینه . مادر دست پسر رو پس می زنه . پسر بلا فاصله  بلند می شه و همینطور که سرش به سقف اتاق کشیده می شه از اتاق بیرون می ره . خط سیاهی به جا می مونه . مادر رفتن پسر رو نگاه می کنه . نقش های تابلوی نقاشیش هنوز سر جاشون  هستند . خوشحال می شه و می خواد نفش راحتی بکشه . ولی نفسش توی سینه می مونه . درد دستش رو یادش می ره .  نگاهش روی جای خالی گل روی دامنش خشک می شه . هاج و واج می مونه . یه دفعه جیغ می کشه . چندر بار . اونقدر بلند که یکی از تابلو ها از روی دیوار کنده می شه و جاش خالی می مونه . بغض گلوش رو فشار می ده و هق هق گریه میکنه . مویه می کنه . ضجه می زنه . نوحه می خونه . زار می زنه . تا اینکه به خواب میره و سکوت همه جا پر می شه .

-         می خریم ، می خریم ، خریداریم . . .  .

       صدای خش خش کشیده شدن سر به سقف می آد . مادر مثل نقش روی فرش وسط گردی دامنش که روی فرش بی نقش و نگار پهنه ، خوابه . روی صورتش خط اشک خشک شده پیداست . صدای خش خش تا بالای تابلوی تازه شنیده می شه . پسر نقش های توی تابلو رو جمع میکنه و توی کیف جیبیش میذاره . صدای خش خش تا جلوی در برمی گرده . پسر صبر می کنه . پنجره بسته است و عکس خودش رو می بینه . ناخنش رو روی شیشه می کشه و سعی میکنه عکس خودش رو در بیاره ولی نمی تونه . توی تابلو های روی دیوار هیچ چیزی نیست . نقش مادر خوابه . صدای خش خش تا بالای سر مادر ادامه پیدا می کنه . پسر نقش مادر رو از روی فرش جمع میکنه و توی کیف جیبیش میذاره . جلوی در خط های سیاه روی سقف رو هم جمع می کنه . یکی پشت پنجره داد می زنه ؛ می خریم ، می خریم ، خریداریم . . .   .