کاغذ پاره های کاهی

اگر روزی آمدی و دیدی که ننوشته ام ، شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .

کاغذ پاره های کاهی

اگر روزی آمدی و دیدی که ننوشته ام ، شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .

فاصله ها شبیه رنگ

 

 

قدش بلنده . بلند نه خیلی بلنده . اصلا درازه . وقتی راه میره سرش به سقف اتاق کشیده میشه و خط سیاهی به جا میذاره . جلوی پنجره ایستاده و به رنگ مات روی شیشه نگاه میکنه . به رنگ مات نه ، به عکس خودش که توی شیشه افتاده نگاه میکنه . ناخن انگشت اشاره ش رو روی شیشه میکشه ؛ سعی میکنه عکس خودش رو دربیاره ولی نمیشه ؛ نمیتونه . مادر پنجره ها رو چفت کرده و روی شیشه رو رنگ مات مالیده . طوری که بیرون هیچ چیز پیدا نیست . فقط گاه به گاه می شنوی یکی از بیرون داد میزنه ؛ میخریم ، میخریم ، خریداریم . روی دیوار پر است از تابلوهای نقاشی مادر . از پایین تا بالا . طوری که روی دیوارها هیچ جای خالی باقی نمونده . ولی توی تابلو ها چیزی نیست ، نقش و نگاری نیست . پسر همه رو از توی تابلو ها جمع کرده و برده . درخت ها ، دریا ها ، کلبه های جنگلی و خوشه های گندم و ... . اسلیمی های روی فرش و حتی خط های سیاه روی سقف رو هم جمع میکنه می بره .

         مادر گوشه اتاق روی چهار پایه ی کوتاهی نشسته و روی بوم نقاشی تازه یی میکشه . دامنش از لبه ی چهار پایه آویزونه  و روی  زمین پهن شده . روش نقش یه گل بزرگ ، برگ هاش رو باز کرده و خود نمایی میکنه . انگار میخنده . گاه گاهی هم که مادر روی چهار پایه جا به جا میشه  و دامنش موج ور میداره ، انگار گل برگ هاش رو جمع میکنه و غنچه میشه و بعد دوباره باز میشه . مادر از پسر می ترسه . ازش بدش می آد . چون نقاشی ها ش رو می بره . هرچی تا حالا کشیده برده .

-  می خریم ، می خریم ، خریداریم  .  .  .    .     

صدای خش خش کشیده شدن سر به سقف می آد . پسر به سمت تابلو های  نقاشی روی دیوار می ره . چند تا نقش و نگار مختصر توی تابلو ها جا مونده . چند تا گل پژمرده و برگ های پلاسیده و رنگ و . . .  . اون ها رو هم از توی تابلو ها جمع میکنه و توی کیف جیبیش میزاره  و مشغول جمع کردن خط های سیاه روی سقف میشه . به این بهونه به مادر و تابلو ی نقاشیش نزدیک میشه . مادر زیر چشمی پسر رو می پاد . دستش رو می خونه  و قبل از اینکه به تابلو نزدیک بشه ، با خشم نگاهش میکنه و جیغ میکشه ؛ چی میخوای . . . دامنش موج ور می داره و گل غنچه میشه . پسر چیزی نمی گه .  فقط  شونه بالا می ا ندازه و ابرو بالا می اندازه . دوباره جیغ میکشه ؛ بهش دست نزنی ها . . . و از روی چهار پایه بلند می شه و جلوی پسر می ایسته . پسر یه قدم عقب میره . مادر برای اینکه به صورت پسر نگاه کنه سرش رو کاملا بالا نگه داشته . گل غنچه می مونه ؛ برو پی کارت . . . بهش دست نزنی ها . . . نمیذارم ببریش . . . واسه چی می بری . . . کجا می بری . . . به کی می دی  . . . برو پی کارت . پسر توی چشم های خشمگین مادر زل زده  و فقط شونه بالا می اندازه .

-         می خریم ، می خریم ، خریداریم .   

پسر یه قدم جلو می آد . توی دل مادر خالی میشه . می ترسه . پسر رو هل میده ولی زورش نمی رسه . جیغ می کشه ، برو عقب . . .  و با مشت پسر رو میزنه .  دستش محکم به قلاب کمربند  پسرمی خوره و خیلی درد می گیره . مادر به خودش می پیچه و روی زمین می شینه . گل دامنش باز میشه و میخنده . پسر سرآسیمه کنار مادر می شینه . مادر دست پسر رو پس می زنه . پسر بلا فاصله  بلند می شه و همینطور که سرش به سقف اتاق کشیده می شه از اتاق بیرون می ره . خط سیاهی به جا می مونه . مادر رفتن پسر رو نگاه می کنه . نقش های تابلوی نقاشیش هنوز سر جاشون  هستند . خوشحال می شه و می خواد نفش راحتی بکشه . ولی نفسش توی سینه می مونه . درد دستش رو یادش می ره .  نگاهش روی جای خالی گل روی دامنش خشک می شه . هاج و واج می مونه . یه دفعه جیغ می کشه . چندر بار . اونقدر بلند که یکی از تابلو ها از روی دیوار کنده می شه و جاش خالی می مونه . بغض گلوش رو فشار می ده و هق هق گریه میکنه . مویه می کنه . ضجه می زنه . نوحه می خونه . زار می زنه . تا اینکه به خواب میره و سکوت همه جا پر می شه .

-         می خریم ، می خریم ، خریداریم . . .  .

       صدای خش خش کشیده شدن سر به سقف می آد . مادر مثل نقش روی فرش وسط گردی دامنش که روی فرش بی نقش و نگار پهنه ، خوابه . روی صورتش خط اشک خشک شده پیداست . صدای خش خش تا بالای تابلوی تازه شنیده می شه . پسر نقش های توی تابلو رو جمع میکنه و توی کیف جیبیش میذاره . صدای خش خش تا جلوی در برمی گرده . پسر صبر می کنه . پنجره بسته است و عکس خودش رو می بینه . ناخنش رو روی شیشه می کشه و سعی میکنه عکس خودش رو در بیاره ولی نمی تونه . توی تابلو های روی دیوار هیچ چیزی نیست . نقش مادر خوابه . صدای خش خش تا بالای سر مادر ادامه پیدا می کنه . پسر نقش مادر رو از روی فرش جمع میکنه و توی کیف جیبیش میذاره . جلوی در خط های سیاه روی سقف رو هم جمع می کنه . یکی پشت پنجره داد می زنه ؛ می خریم ، می خریم ، خریداریم . . .   .  

نظرات 2 + ارسال نظر
هیچ کس جمعه 9 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:34 ب.ظ

نیلوفر یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:43 ق.ظ http://nilofar-saye.blogsky.com

سلام
داستانت یکمی عجیبه ولی قشنگه
بازی با کلماتت حرف نداره خیلی قشنگ توصیف کردی خواننده راحت میتونه
موضوع داستان رو تو ذهنش حک کنه
راستی ناقلا چرا سن خودتو ۳۱ ساله زدی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد