کاغذ پاره های کاهی

اگر روزی آمدی و دیدی که ننوشته ام ، شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .

کاغذ پاره های کاهی

اگر روزی آمدی و دیدی که ننوشته ام ، شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .

گردشگری

 

کی گفته کی شنیده . همه میگن و همه شنیدن . کسی ندیده . هر کی هم میگه یه در میون و نصفه نیمه سینه به سینه زبون به زبون واسه ش نقل کردن که چطور شد که اصحاب کهف لحاف تشک ها رو روی کولشون انداختن و سگشون دنبالشون راه افتاد و یه دفعه از غار تمثیلی افلاطونی سر در آوردند و سال ها گذشت ، که یه شب میرفندرسکی توی جمع قوم و خویش هاش که داشتند قصه های مثنوی مولوی جلال الدین رو با آب و تاب واسه هم تعریف میکردند نشست و از قول اشراقیون گفت ، چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی / صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی .

 القصه اصحاب کهف سگشون رو جلوی در غار بستند و لحاف تشک ها رو پهن کردند و تخت گرفتند خوابیدند . هفت هشت ده تا پادشاه  قد و نیم قد رو خواب دیدن و بعد سیصد و اندی سال که بلند شدند و خستگی در کردند ، یکیشون رفت که با یه سکه ی عهد دقیانوسی غذا بخره ، یکی دیگه شون با یه سکه ی عهد دقیانوسی دیگه شیر یا خط کرد و خط اومد . زبون که استخون نداره ، هر چی دلش میخواد میگه . اینطوری که راویان اخباروطوطیان شکرشکن شیرین گفتار روایت میکنن و دو نفر توی یه خرابه میشینند و تخته نرد بازی میکنند ، یکیشون تاس می ریزه جفت شیش میاد .

روایت ها سینه به سینه نقل میشه شاه نومه میشه ، شاه نومه رو کلیله واسه دمنه تعریف میکنه چی میشه چطور میشه که یه دفعه خاله سوسکه ، نه ، خاله قزی چادر یزی راه همدون روپیش میگیره ، یه سری هم به غار علی صدر میزنه فاتحه یی به روح اصحاب کهف میفرسته ، بعد که توی غار قایق سواری میکنه تازه میفهمه که اصحاب کهف جایی نخوابیدن که آب زیرشون بره . بیشتر که فکر میکنه ربط غار تمثیلی افلاطونی رو با بهترین جاذبه های گردشگری دنیا میفهمه . شاید یه راوی پیدا بشه و روایت بکنه که چطور شد که پیرزن باکدو قل قله زن ، چرخید و چرخید و چرخید و یه دفعه خورد به یه ستون سنگی که هنوز وسط خرابه های آپادانا سر پا مونده . بعد واسه خاله سوسکه و کلیله و دمنه تعریف میکنه که گردشگری به کشور گشایی اسکندر مقدونی هم  ربط داشته اسکندر هم شاگرد ارسطو بوده ارسطو هم شاگرد افلاطون . پیرزن که اینا رو میگه ، اون دونفری که توی خرابه ها نشسته اند و تخته نرد بازی میکنند میپرسند چی شده ، پیرزن قصه رو واسه اونا هم تعریف میکنه . میگن، این قصه که سر و ته نداره . . .   .

 خاله قزی میگه ، سر داره از غار اصحاب کهف شروع میشه .

 دمنه میگه ، تهش هم اینجا تو این خرابه ها تموم میشه .

 میگن ، ما که چیزی نفهمیدیم .

کلیله میگه ، آخه درود گری کار بوزینه نیست .

میگن  ، حالا چرا فحش میدی . . .  .

- من که فحش ندادم . . . ضرب المثله ، متله ، همه میگن   

- همه میگن که میگن ، تو اگه ندیدی نگو .

- همه میگن و همه شنیدن ، کسی ندیده ، هر کی هم میگه یه در میون و نصفه نیمه ، سینه به سینه زبون به زبون واسه ش نقل کردن که . . .  .

- بسه نمیخواد قصه رو از اول شروع کنی .

پیرزن میگه ، ولی تو نمیری این قصه سر و ته داشته باشه یا نداشته باشه قشنگه . . . تو نمیری نشونه ی عجیبی از قدرت خداست . 

- بر منکرش لعنت .  

همه میگن ، بیشمار . . .

- ولی تو نمیری جایی نرین قصه هنوز تموم نشده . . .

شیر یا خط میکنن و خط میاد . خط میشه هندسه . هندسه از مریخ سر در میاره . اسکندر مقدونی میفهمه که مریخ یه سیاره س که خاک سرخی داره نه الهه جنگ روم باستان که سرزمین اصحاب کهفه . اونی که رفته با سکه های عهد دقیانوسی غذا بخره تازه میفهمه که اون هفت هشت ده تا پادشاهی که خواب دیده راست بوده و مردم چه خاکی به سردقیانوس و نوه نتیجه ها و نبیره هاش ریخته اند . بعد از اون راویان اخبار کلی قلم فرسایی کردند و کاغذ سیاه کردند و اینطوری مثنوی هفتاد من کاغذ نوشتند . ولی مولوی جلاالدین ، رک و پوسکنده زود سر و ته قضیه رو هم آورد و چند تا قصه ی قشنگ نوشت که یه شب میر فندرسکی از زبون قوم خویش هاش شنید . گقته بودم که تو جمع قوم و خویش هاش چی گفته بود .اما اون حرف رو وقتی زد که فهمید اصحاب کهف همونطور گشنه و تشنه توی غار مردند . فهمیدند که مردن توی غار تمثیلی افلاطونی یعنی چی . ولی خاله قزی وقتی به قندیل های آهکی سقف غارعلی صدر نیگا کرد ، ترسید که یه وقت یکیشون کنده بشه و مث سنگ ترازوی بقال بخوره تو سرش ، بدو بدو از غار اومد بیرون ، اومد پیش پیرزن با کدو قل قله زن .

- تو نمیری وقت وقت رفتنه ... یا الله کدو قل بدین میخوام برم .

همه میگن ، آی کدوی قل قله زن / دوری بزن چرخی بزن ... کدو قل میخوره و میره . خاله قزی میگه حالا که وقت وقت رفتنه من هم میرم .

همه میگن ، خاله قزی چادر یزی / پیرن گلی کفش قرمزی کجا میری ... خاله قزی پشت چشم نازک میکنه و چادرش رو توی صورتش میکشه و با دست نگه میداره و میگه ، میروم به همدون / شو کنم به رمضون / نون گندم بخورم منت مردم نبرم ... کلیله و دمنه هوای جنگل به سرشون میافته و فیلشون یاد هندستون میکنه . اون دو نفر هم تخته نرد رو زیر بقلشون میزنن و میرن توی خرابه ...

-  خاله قزی وقتی رسیدی همدون یه سری هم به غار تمثیلی افلاطونی بزن یه فاتحه یی به روح اصحاب کهف بفرست .

      

خرابه

بعد از ظهر یک روز تابستان. پنج - شش تا بچه دوان دوان آمدند جلوی مغازه ی ضایعاتی حاج رسول و نفس نفس زنان گفتند : حاج رسول. حاج رسول بیا ... توی خرابه یه بچه ی کوچیک مرده . حاج رسول که توی مغازه اش روی صندلی رنگ و رو رفته یی نشسته بود   وبه تل ضایعات فلزی نگاه میکرد سرآسیمه شد .

- کی بوده ... بچه ی کیه                                                                      

- نمیدونیم ... خیلی کوچیکه . ازین بچه هاست که تازه دنیا اومده ... پلیس هم اومده . گفتند بیایم شما رو خبر کنیم .

- کجاست ...  .

- توی خرابه اون ور خط قطار.

حاج رسول در مغازه را قفل کرد و دنبال بچه ها راه افتاد . یک ماشین پلیس  با چراغ گردان خاموش جلوی خرابه ایستاده بود و دو افسر و دو سرباز توی خرابه بودند . خرابه نبود . زمینی بود که هنوز ساخته نشده بود . دورش را دیوار کشیده بودند که با مرور زمان فرسوده شده بود بعضی از آجرهایش ریخته بودند . چند نفر از جوان های محل و زن هایی که چادربه سرداشتند جمع شده بودند و به جنازه نوزاد با اکراه  نگاه میکردند . یکی از بچه ها جلو دوید - حاج رسول من اول پیداش کردم ... داشتیم بازی میکردیم ...  من همه رو خبر کردم ... سگا کشتنش ... یه خورده ش رو هم خوردن . یکی از افسرها جلو آمد با حاج رسول دست داد .

- ما فرستادیم دنبال شما

- میدونید بچه ی کی بوده . ننه باباش کین ...

- نه حاجی آقا . به  همین دلیل فرستادیم دنبال شما... گذاشتنش سر راه. حالا واسه چی و چرا نمیدونیم . نوزاده . هنوز بند نافش رو شکمشه . سرو صورتش رو سگا خوردن . از نظر ما فقط یه تیکه گوشته . گفتیم شما با مسایل شرعی آشناترید . ببریدش یه جا خاکش کنید . هر چی بوده آدم بوده . حاج رسول به علامت تایید سر تکان داد .

- پس با ما امری ندارید ... .

ماشین پلیس که رفت پسر بچه یی که اولین نفر نوزاد مرده را دیده بود هنوز ایستاده بود نگاه میکرد . انگار منتظر جایزه بود . حاجی گفت : بدو برو یه بیل با یه سطل آب بیار . پسر رفت و با یکی دیگرازبچه برگشت . حاج رسول به نوزاد مرده نگاه کرد . سگها صورت و پهلویش را خورده بودند . طوری که اگر از پایش میگرفتی بدنش دو تکه میشد . پسر بود . حاج رسول با همان سطل آب بدنش را غسل داد . اگر همان جا خاکش میکرد ممکن بود بچه ها از سر کنجکاوی بیرون بیاورندش . جنازه را با بیل برداشت وبه بچه ها و کسانی که آنجا بودند گفت : کسی دنبال من نیاد ... میخوام ببرم یه جا خاکش کنم...

زن ها و جوان ها رفتند اما بچه ها این پا و آن پا میکرد . دوست داشتند باز هم تماشا کنند . حاج رسول گفت یاالله دیگه چی رو میخواین تماشا کنید . بعد به جنازه ی نوزاد نگاه کرد . با خودش فکر کرد چرا ننه باباش بچه ی معصوم رو گذاشتن سر راه ... شاید ولد زنا بوده نخواستن صداش در بیاد ... شاید هم از سر ناچاری گذاشتنش تو خرابه . حاج رسول به خرابه و مردمی که برای تماشا در آن جمع شده بودند و آرام آرام میرفتند  نگاه کرد . آفتاب به شدت می تابید عرق روی پیشانیش را پاک کرد . دوباره فکر کرد شاید اصلا مرده به دنیا اومده .

فاصله ها شبیه رنگ

 

 

قدش بلنده . بلند نه خیلی بلنده . اصلا درازه . وقتی راه میره سرش به سقف اتاق کشیده میشه و خط سیاهی به جا میذاره . جلوی پنجره ایستاده و به رنگ مات روی شیشه نگاه میکنه . به رنگ مات نه ، به عکس خودش که توی شیشه افتاده نگاه میکنه . ناخن انگشت اشاره ش رو روی شیشه میکشه ؛ سعی میکنه عکس خودش رو دربیاره ولی نمیشه ؛ نمیتونه . مادر پنجره ها رو چفت کرده و روی شیشه رو رنگ مات مالیده . طوری که بیرون هیچ چیز پیدا نیست . فقط گاه به گاه می شنوی یکی از بیرون داد میزنه ؛ میخریم ، میخریم ، خریداریم . روی دیوار پر است از تابلوهای نقاشی مادر . از پایین تا بالا . طوری که روی دیوارها هیچ جای خالی باقی نمونده . ولی توی تابلو ها چیزی نیست ، نقش و نگاری نیست . پسر همه رو از توی تابلو ها جمع کرده و برده . درخت ها ، دریا ها ، کلبه های جنگلی و خوشه های گندم و ... . اسلیمی های روی فرش و حتی خط های سیاه روی سقف رو هم جمع میکنه می بره .

         مادر گوشه اتاق روی چهار پایه ی کوتاهی نشسته و روی بوم نقاشی تازه یی میکشه . دامنش از لبه ی چهار پایه آویزونه  و روی  زمین پهن شده . روش نقش یه گل بزرگ ، برگ هاش رو باز کرده و خود نمایی میکنه . انگار میخنده . گاه گاهی هم که مادر روی چهار پایه جا به جا میشه  و دامنش موج ور میداره ، انگار گل برگ هاش رو جمع میکنه و غنچه میشه و بعد دوباره باز میشه . مادر از پسر می ترسه . ازش بدش می آد . چون نقاشی ها ش رو می بره . هرچی تا حالا کشیده برده .

-  می خریم ، می خریم ، خریداریم  .  .  .    .     

صدای خش خش کشیده شدن سر به سقف می آد . پسر به سمت تابلو های  نقاشی روی دیوار می ره . چند تا نقش و نگار مختصر توی تابلو ها جا مونده . چند تا گل پژمرده و برگ های پلاسیده و رنگ و . . .  . اون ها رو هم از توی تابلو ها جمع میکنه و توی کیف جیبیش میزاره  و مشغول جمع کردن خط های سیاه روی سقف میشه . به این بهونه به مادر و تابلو ی نقاشیش نزدیک میشه . مادر زیر چشمی پسر رو می پاد . دستش رو می خونه  و قبل از اینکه به تابلو نزدیک بشه ، با خشم نگاهش میکنه و جیغ میکشه ؛ چی میخوای . . . دامنش موج ور می داره و گل غنچه میشه . پسر چیزی نمی گه .  فقط  شونه بالا می ا ندازه و ابرو بالا می اندازه . دوباره جیغ میکشه ؛ بهش دست نزنی ها . . . و از روی چهار پایه بلند می شه و جلوی پسر می ایسته . پسر یه قدم عقب میره . مادر برای اینکه به صورت پسر نگاه کنه سرش رو کاملا بالا نگه داشته . گل غنچه می مونه ؛ برو پی کارت . . . بهش دست نزنی ها . . . نمیذارم ببریش . . . واسه چی می بری . . . کجا می بری . . . به کی می دی  . . . برو پی کارت . پسر توی چشم های خشمگین مادر زل زده  و فقط شونه بالا می اندازه .

-         می خریم ، می خریم ، خریداریم .   

پسر یه قدم جلو می آد . توی دل مادر خالی میشه . می ترسه . پسر رو هل میده ولی زورش نمی رسه . جیغ می کشه ، برو عقب . . .  و با مشت پسر رو میزنه .  دستش محکم به قلاب کمربند  پسرمی خوره و خیلی درد می گیره . مادر به خودش می پیچه و روی زمین می شینه . گل دامنش باز میشه و میخنده . پسر سرآسیمه کنار مادر می شینه . مادر دست پسر رو پس می زنه . پسر بلا فاصله  بلند می شه و همینطور که سرش به سقف اتاق کشیده می شه از اتاق بیرون می ره . خط سیاهی به جا می مونه . مادر رفتن پسر رو نگاه می کنه . نقش های تابلوی نقاشیش هنوز سر جاشون  هستند . خوشحال می شه و می خواد نفش راحتی بکشه . ولی نفسش توی سینه می مونه . درد دستش رو یادش می ره .  نگاهش روی جای خالی گل روی دامنش خشک می شه . هاج و واج می مونه . یه دفعه جیغ می کشه . چندر بار . اونقدر بلند که یکی از تابلو ها از روی دیوار کنده می شه و جاش خالی می مونه . بغض گلوش رو فشار می ده و هق هق گریه میکنه . مویه می کنه . ضجه می زنه . نوحه می خونه . زار می زنه . تا اینکه به خواب میره و سکوت همه جا پر می شه .

-         می خریم ، می خریم ، خریداریم . . .  .

       صدای خش خش کشیده شدن سر به سقف می آد . مادر مثل نقش روی فرش وسط گردی دامنش که روی فرش بی نقش و نگار پهنه ، خوابه . روی صورتش خط اشک خشک شده پیداست . صدای خش خش تا بالای تابلوی تازه شنیده می شه . پسر نقش های توی تابلو رو جمع میکنه و توی کیف جیبیش میذاره . صدای خش خش تا جلوی در برمی گرده . پسر صبر می کنه . پنجره بسته است و عکس خودش رو می بینه . ناخنش رو روی شیشه می کشه و سعی میکنه عکس خودش رو در بیاره ولی نمی تونه . توی تابلو های روی دیوار هیچ چیزی نیست . نقش مادر خوابه . صدای خش خش تا بالای سر مادر ادامه پیدا می کنه . پسر نقش مادر رو از روی فرش جمع میکنه و توی کیف جیبیش میذاره . جلوی در خط های سیاه روی سقف رو هم جمع می کنه . یکی پشت پنجره داد می زنه ؛ می خریم ، می خریم ، خریداریم . . .   .