کاغذ پاره های کاهی

اگر روزی آمدی و دیدی که ننوشته ام ، شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .

کاغذ پاره های کاهی

اگر روزی آمدی و دیدی که ننوشته ام ، شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . .

خرابه

بعد از ظهر یک روز تابستان. پنج - شش تا بچه دوان دوان آمدند جلوی مغازه ی ضایعاتی حاج رسول و نفس نفس زنان گفتند : حاج رسول. حاج رسول بیا ... توی خرابه یه بچه ی کوچیک مرده . حاج رسول که توی مغازه اش روی صندلی رنگ و رو رفته یی نشسته بود   وبه تل ضایعات فلزی نگاه میکرد سرآسیمه شد .

- کی بوده ... بچه ی کیه                                                                      

- نمیدونیم ... خیلی کوچیکه . ازین بچه هاست که تازه دنیا اومده ... پلیس هم اومده . گفتند بیایم شما رو خبر کنیم .

- کجاست ...  .

- توی خرابه اون ور خط قطار.

حاج رسول در مغازه را قفل کرد و دنبال بچه ها راه افتاد . یک ماشین پلیس  با چراغ گردان خاموش جلوی خرابه ایستاده بود و دو افسر و دو سرباز توی خرابه بودند . خرابه نبود . زمینی بود که هنوز ساخته نشده بود . دورش را دیوار کشیده بودند که با مرور زمان فرسوده شده بود بعضی از آجرهایش ریخته بودند . چند نفر از جوان های محل و زن هایی که چادربه سرداشتند جمع شده بودند و به جنازه نوزاد با اکراه  نگاه میکردند . یکی از بچه ها جلو دوید - حاج رسول من اول پیداش کردم ... داشتیم بازی میکردیم ...  من همه رو خبر کردم ... سگا کشتنش ... یه خورده ش رو هم خوردن . یکی از افسرها جلو آمد با حاج رسول دست داد .

- ما فرستادیم دنبال شما

- میدونید بچه ی کی بوده . ننه باباش کین ...

- نه حاجی آقا . به  همین دلیل فرستادیم دنبال شما... گذاشتنش سر راه. حالا واسه چی و چرا نمیدونیم . نوزاده . هنوز بند نافش رو شکمشه . سرو صورتش رو سگا خوردن . از نظر ما فقط یه تیکه گوشته . گفتیم شما با مسایل شرعی آشناترید . ببریدش یه جا خاکش کنید . هر چی بوده آدم بوده . حاج رسول به علامت تایید سر تکان داد .

- پس با ما امری ندارید ... .

ماشین پلیس که رفت پسر بچه یی که اولین نفر نوزاد مرده را دیده بود هنوز ایستاده بود نگاه میکرد . انگار منتظر جایزه بود . حاجی گفت : بدو برو یه بیل با یه سطل آب بیار . پسر رفت و با یکی دیگرازبچه برگشت . حاج رسول به نوزاد مرده نگاه کرد . سگها صورت و پهلویش را خورده بودند . طوری که اگر از پایش میگرفتی بدنش دو تکه میشد . پسر بود . حاج رسول با همان سطل آب بدنش را غسل داد . اگر همان جا خاکش میکرد ممکن بود بچه ها از سر کنجکاوی بیرون بیاورندش . جنازه را با بیل برداشت وبه بچه ها و کسانی که آنجا بودند گفت : کسی دنبال من نیاد ... میخوام ببرم یه جا خاکش کنم...

زن ها و جوان ها رفتند اما بچه ها این پا و آن پا میکرد . دوست داشتند باز هم تماشا کنند . حاج رسول گفت یاالله دیگه چی رو میخواین تماشا کنید . بعد به جنازه ی نوزاد نگاه کرد . با خودش فکر کرد چرا ننه باباش بچه ی معصوم رو گذاشتن سر راه ... شاید ولد زنا بوده نخواستن صداش در بیاد ... شاید هم از سر ناچاری گذاشتنش تو خرابه . حاج رسول به خرابه و مردمی که برای تماشا در آن جمع شده بودند و آرام آرام میرفتند  نگاه کرد . آفتاب به شدت می تابید عرق روی پیشانیش را پاک کرد . دوباره فکر کرد شاید اصلا مرده به دنیا اومده .

نظرات 1 + ارسال نظر
پروین جمعه 9 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:58 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد