-
انحطاط
شنبه 29 دیماه سال 1386 11:32
. . . با خودم که فکر میکنم می بینم عوامل انحطاط یک انسان چند تا چیزه . حسد ، آز ، کینه ، بخل ، غرور . . . این همه ی گناهانه . حتی اگر کافری از این ها نباش . اون وقت همیشه خوشبختی !
-
شعر
چهارشنبه 26 دیماه سال 1386 21:22
وقتی گریبان عدم بادست خلقت میدرید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها میکشید وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم میچشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمیدانم ازین دیوانگی یا عاقلی یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که من...
-
عشق
جمعه 21 دیماه سال 1386 15:15
ای مهر و الفت جوانی که آنقدر زود ناپدید گشتید . شما سپیده دم روح و قلب ما هستید ای وجد و حال شگفتی آفرین . . . دلهای کودکانه ما را بربایید و آنگاه که شامگاه زندگی با درد و رنج فرا میرسد دیگر بار روح مبهوت مارا شیفته و سر مست سازید . . . ؛ از اشعار ویکتور هوگو نویسنده بینوایان ؛
-
مرد باونی
شنبه 17 آذرماه سال 1386 22:42
این بهاره یا زمستون باز یه سال قهوه یی میز و انتظار و ساعت یه زوال قهوه یی آسمون خرد و شیکسته ریخته روی شونه هام با ستاره های خواموش با هلال قهوه یی میریزه روی لباسم رنگ رویای لبات چشای میشی روشن طعم فال قهوه یی پنجره پر از غبار، نرسیدن به حیاط طعم بوسه های شیشه گس و کال قهوه یی من همون چشمه ی پاکم که گل آلود توه...
-
سلام یعنی برای همیشه خدا حافظ!
شنبه 17 آذرماه سال 1386 22:25
تکلیف تمام ترانه های من از همین اول بسم الله بوسه معلوم است سلام، یعنی خدا حافظ ! خدا حافظ جای خالی بعد از من غریب خدا حافظ سلام آبی امن آسوده ستاره ی از شب گریخته ی همروز من ، عزیز هنوز من . . . خدا حافظ! همین که گفتم ! دیگر به هیچ پرسشی پاسخ نمیدهم ! هی بی قرار ! نگران کدام اشتباه کوچک بی هوا تو از نگاه چپ چپ شب می...
-
دارم دیر میشوم
شنبه 17 آذرماه سال 1386 22:00
وقتی که نیستی ز خودم سیر می شوم مثل غروب جمعه دلگیر می شوم هر روز یک خرابه به دوشم کشیده است هر شب به ذوق دست تو تعمیر می شوم مرد غریبه ییست که از خویش میرمد وقتی به ذهن آینه تصویر می شوم دیوانه،گیج،گمشده ،عاشق،حواس پرت اینطور پیش جامعه تعبییر می شوم از یک غرور محض به اشباع می رسم وقتی به جرم عشق تو تحقیر می شوم یخ...
-
ژاکتم کو
شنبه 17 آذرماه سال 1386 21:54
بی تو خاکستری تر از زردم ژاکتم کو چقدر دلسردم از خودم مثل برگ می ریزم مثل بادی که سرد و ولگردم خواب این روز را نمی دیدم فکر این روز را نمی کردم گردن قسمتم بیندازم یا بگویم خودم خطا کردم کاش هرگزتو رانمی دیدم حال از تو چگونه بر گردم سید حسین حسینی نژاد از کتاب ؛ دارم دیر میشوم؛
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 آذرماه سال 1386 20:47
سایه ام را دوست ندارم . شاید به این خاطر که مرا تقلید میکند ! مشکل اینجاست که نور را دوست دارم . من نور را میپرستم . باید همیشه روبری نور راه بروم که سایه ام را نبینم .
-
ترانه
جمعه 9 آذرماه سال 1386 18:24
یه ضمیر بی مخاطب یه تلنگر زبونی یه سوال بی جوابه منی که . . . خودت میدونی تو مگه منی که با من ـ من بی تو بی مخاطب ـ می شینی و می نویسی ، گاهی هم غزل میخونی کلی ماجرا نوشتن از منی که بی تو مونده واسه قصه های کرسی تو یه جمع خودمونی فاصله فاصله اس اما بعضی وقتا خیلی دوره مث من روی زمین و یه خدای آسمونی خیلی طول کشید که...
-
ترانه
جمعه 9 آذرماه سال 1386 18:02
آسمون مثل منه توی دلش غصه داره حرفای ابری داره وقتشه بارون بباره آسمون مثل منه فکر به دریا زدنه چشای آبی تو وسعت دریای منه می شینم دونه دونه حرفامو بارون میکنم دل دل نازکا رو با گریه هام خون می کنم می شینی شرشر بارون و تماشا میکنی چشای خیس من و غرق تمنا می کنی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 آذرماه سال 1386 17:56
این که من مینویسم ، از آن است که باید بنویسم . کسی مثل من آنطور که مینویسد زندگی میکند و آنطور که نوشته است می میرد . به هر حال اگر روزی آمدی و دیدی ننوشته ام شاید مشکلی دارم . . . شاید که مرده باشم . . . .
-
یادگاری برای خدا .
جمعه 9 آذرماه سال 1386 17:50
تا می افتد نگاه خدا روی احساس و تردید ما می سپاری به آغوش باد گیسوان سراسیمه را با تپش های احساس من در سراسیمگی ها بیا روی لب های سردم بریز آتش بوسه های وفا تا ز گیسوی در باد تو یادگاری بچیند خدا
-
گردشگری
جمعه 9 آذرماه سال 1386 17:47
کی گفته کی شنیده . همه میگن و همه شنیدن . کسی ندیده . هر کی هم میگه یه در میون و نصفه نیمه سینه به سینه زبون به زبون واسه ش نقل کردن که چطور شد که اصحاب کهف لحاف تشک ها رو روی کولشون انداختن و سگشون دنبالشون راه افتاد و یه دفعه از غار تمثیلی افلاطونی سر در آوردند و سال ها گذشت ، که یه شب میرفندرسکی توی جمع قوم و خویش...
-
خرابه
جمعه 9 آذرماه سال 1386 17:21
بعد از ظهر یک روز تابستان. پنج - شش تا بچه دوان دوان آمدند جلوی مغازه ی ضایعاتی حاج رسول و نفس نفس زنان گفتند : حاج رسول. حاج رسول بیا ... توی خرابه یه بچه ی کوچیک مرده . حاج رسول که توی مغازه اش روی صندلی رنگ و رو رفته یی نشسته بود وبه تل ضایعات فلزی نگاه میکرد سرآسیمه شد . - کی بوده ... بچه ی کیه - نمیدونیم ... خیلی...
-
فاصله ها شبیه رنگ
جمعه 9 آذرماه سال 1386 17:18
قدش بلنده . بلند نه خیلی بلنده . اصلا درازه . وقتی راه میره سرش به سقف اتاق کشیده میشه و خط سیاهی به جا میذاره . جلوی پنجره ایستاده و به رنگ مات روی شیشه نگاه میکنه . به رنگ مات نه ، به عکس خودش که توی شیشه افتاده نگاه میکنه . ناخن انگشت اشاره ش رو روی شیشه میکشه ؛ سعی میکنه عکس خودش رو دربیاره ولی نمیشه ؛ نمیتونه ....